http://atm733.ir/?ref=1394459779 تانیا
 
درباره وبلاگ


زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست ، ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 154
بازدید کل : 84200
تعداد مطالب : 53
تعداد نظرات : 25
تعداد آنلاین : 1



تانیا




روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

 

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می‌کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می‌کند و با قلب ما حرف می‌زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می‌شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

 


یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:پاره آجر, :: ::  نويسنده : شیوا

حميد مصدق خرداد 1343"

تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت 

 

"جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق"


*من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت



دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:شعر زیبای حمید مصدق و جواب زیبای فروغ به او ,,,, :: ::  نويسنده : شیوا

 

 
 
 
 
نه خواب به جانبِ من و
نه من به جانبِ خواب،

معلقم ميانِ مويه و انتظار.

... نپرس پريشانِ کدام کرانه‌ای!
کرانه تويی بی‌کرانه‌ی من!

من ... همان بيدارْخوابِ هميشه‌ام
که بی‌هوای تو ... بی‌سواد
که بی‌هوای تو ... بی‌کس
که بی‌هوای تو ... بی‌حوصله.

پس قرارِ دوشينه را
به کدام دريا سپرده‌ای؟
کدام دريا
که سرابِ اين بيابان است!

 

 

 

سید علی صالحی

 
 
 
 
 



دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:خواب , سید علی صالحی, :: ::  نويسنده : شیوا

آن‌گاه که با ساقة تاکی بنویسم
تا که برخیزم
سبد کاغذم از خوشة انگور پر شده است!
یک‌بار با سر بلبلی نوشتم
برخاستم... لیوان دم دستم لبریز از نغمه بود
روزی با بال پروانه‌ای نوشتم
برخاستم... سر میز و تاقچة پنجره‌ام
لبریز از گل بنفشه بود
زمانی هم
 که با شاخه گیاه دشت انفال و حلبچه بنویسم
همین که برخیزم...می‌بینم:
اتاقم، خانه‌ام، شهرم، سرزمینم
همه آکنده از جیغ و داد و
از چشم کودکان و
از پستان زنان!



یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:نوشتن, :: ::  نويسنده : شیوا

پسرك هميشه تنهاي تنها بود.

او در گوشه اي از چهارديواري اتاق خانه شان افتاده بود.

و از پشت آن ديوارها هيچ جا را نمي ديد.

پسرك هر روز ساعتها به ديوارها خيره مي شد ، ولي چيزي نبود كه توجه او را به خود جلب كند.

او خيلي زود از تماشاي ديوارها خسته مي شد و به قالي كف اتاق نگاه مي كرد.

در نقش قالي، درخت زرد تنهايي بود.

پسرك هروقت درخت را تماشا مي كرد در خيال خود پرنده مي شد، روي درخت لانه مي كرد و براي درخت آواز مي خواند، آواز قشنگي كه درخت را خوشحال مي كرد.

آن قدر مي خواند تا تمام برگهاي درخت سبز مي شد.

در يك گوشه ديگر قالي، رنگ آبي بافته شده بود.

پسرك هروقت رنگ آبي را مي ديد به ياد آسمان و دريا مي افتاد.

در خيال خود پرنده مي شد و در آبي آسمان به پرواز در مي آمد.

ماهي مي شد و در آبي آب شنا مي كرد.

پسرك آرزو داشت آسمان و دريا را ببيند ولي هيچ كس نمي دانست كه او چقدر دوست دارد به تماشاي آسمان و دريا برود.

بنابراين هيچ كس او را براي ديدن دريا و آسمان نمي برد و او همچنان دلش براي ديدن دريا و آسمان تنگ بود.

آن روز هم مثل هميشه پسرك در اتاق تنها بود و درخت زرد تنهاي قالي را تماشا مي كرد كه كسي وارد اتاق شد.

پسرك سرش را بلند كرد و در را نگاه كرد.

زني به سراغ او آمده بود.

زن به طرف او آمد و سلام كرد ولي پسرك چيزي نگفت و فقط زن را نگاه كرد.

زن چند نقاشي با خود آورده بود كه آنها را يك به يك به او نشان داد:

نقاشي اول آسماني بود به رنگ آبي در قابي سياه.

پسرك آسمان را نگاه كرد و خوشحال شد، اما دلش از قاب سياه آسمان گرفت.

زن نقاشي دوم را به پسرك نشان داد:

نقاشي دوم دريايي بود، آبي آبي اما در قابي سياه.

پسرك به دريا نگاه كرد و دستي روي آبي آن كشيد، اما قاب سياه نمي گذاشت دريا انگشت هاي او را خيس كند.

نقاشي سوم بياباني بود به رنگ خاكستري در قابي سياه. پسرك بيابان را نگاه كرد، هيچ كس در بيابان نبود ، بيابان هم مانند پسرك تنها بود .

زن نقاشي چهارم را به او نشان داد، نقاشي چهارم دشتي بود پر از گلهاي زرد اما در قابي سياه . پسرك دشت را نگاه كرد ، پروانه اي در ميان دشت به دنبال گل سرخ سرگردان بود.

در نقاشي پنجم اتاقي ديد كه پسركي در گوشه اي از چهار ديواري آن افتاده بود. پسرك به ديوارها خيره شده بود و اشك در چشمهايش پيدا بود.

زن نقاشي ها را گذاشت و رفت، پسرك ماند و نقاشي ها.

كمي بعد زن بازگشت تا نقاشي ها را جمع كند و با خود ببرد، او شگفت زده شد.

نقاشي دشت را ديد كه دستي قاب سياه آن را پاك كرده بود و براي دشت ، گل سرخي نقاشي كرده بود و پروانه بر روي آن نشسته بود.

زن نقاشي دريا را نگاه كرد، دستي قاب سياه آن را پاك كرده بود و براي دريا ماهي قرمزي نقاشي كرده بود كه خود را به موجها سپرده بود.

زن نقاشي آسمان را نگاه كرد، دستي قاب سياه آن را پاك كرده  و براي آسمان پرنده اي سفيد نقاشي كرده بود كه در آسمان اوج مي گرفت.

زن نگاهش را به نقاشي اتاق دوخت، دستي ديوارهاي اتاق را هم بودپاك كرده بود و پسرك در ميان اتاق نشسته بود و مي خنديد.

زن شگفت زده به پسرك نگاه كرد.

او دستهايش را به شكل خورشيد در برابر صورتش گرفته بود .

دستهاي او رنگي بود، رنگ گل سرخ، درخت سبز، ماهي قرمز، پرنده سفيد و رنگ خنده پسركي كه سالها در گوشه اي از چهارديواري اتاق خانه شان افتاده بود، بر سر انگشتان او پيدا بود.

 


 

نويسنده: جبار شافعي زاده

گروه سني: ب , ج



یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:دیوار جبار شافعی زاده, :: ::  نويسنده : شیوا

همه
  لرزش دست و دل‌ام
    از آن بود
که عشق
  پناهی گردد،

پروازی نه
گريزگاهی گردد.

 

آی عشق آی عشق
چهره‌یِ آبی‌ات پيدا نيست.

 

و خُنکایِ مرهمی
  بر شعله‌یِ زخمی

نه شورِ شعله
بر سرمایِ درون.

 

آی عشق آی عشق
چهره‌یِ سرخ‌ات پيدا نيست.

 

 

غبارِ تيره‌یِ تسکينی
  بر حضورِ وهن
و دنجِ رهايی
  بر گريزِ حضور،
سياهی
  بر آرامشِ آبی
و سبزه‌یِ برگ‌چه
  بر ارغوان

 

آی عشق آی عشق
رنگِ آشنای‌ات
پيدا نيست.



یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:شاملو, :: ::  نويسنده : شیوا

 

روزی
یک روز سرد زمستانی
یکی از همان روزهای سوز و بلرز یتیم
پرنده ای خیس و خسته
از بالای بام خانه ها گذشت
رفت رو به روی دریچه ی بی گلدان اتاق تو نشست
تو نبودی
همسایه ها می گفتند رفته ای راهی دور
خبر از شفای حضرت حوصله بیاوری
پرنده داشت
به شیشه مه گرفته ی بی تماشای تو
نک م یزد
انگار بو برده بود
انگار باد به او گفته بود
در دفتری که تو زیر بالش خود نهان کرده ای
راز کدام کلید گم ده رانوشته اند
و ما هیچ نمی دانستیم
تا شبی دیگر
که کودکان کوچه خبر آوردند
پرنده ای که به سایه سار هدهد مرده می مانست
آمده افتاده پای آخرین صنوبر پیر
زنده است هنوز
هنوز دارد مثل ما آدمیان انگار
می خواهد چیزی بگوید
چیزی شبیه راز همان کلید گم شده
که گفته اند پنهانی ترین شفای همین قفل کهنه است

 



دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:سید علی صالحی , :: ::  نويسنده : شیوا



دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:کامیاران نوروزی , بروشور91, :: ::  نويسنده : شیوا

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،
آسمانِ آبی و ابر سپید،
برگ‌های سبز بید،
عطر نرگس، رقص باد،
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار
خوش به‌حالِ روزگار

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب
خوش به‌حالِ آفتاب

ای دلِ من گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام
بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری



دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:عیدی , بهار , بوی باران , اس ام اس , فریدون مشیری , :: ::  نويسنده : شیوا

چهارشنبه سوری نام جشنی است که تغییر یافته مراسم باستانی پنج روز آخر سال به نام پنجه دزدیده یا اندرگاه است. این جشن برگرفته از آیین زرتشتی است که ایرانیان از ۱۷۰۰ سال پیش از میلاد تاکنون در پنج روز آخر هر سال، آن را با برافروختن آتش و جشن و شادی در کنار آن برگزار می کنند. در گاه شماری زرتشتی یک سال شامل ۳۶۵ روز یا ۱۲ ماه است که هر کدام دقیقاً ۳۰ روز بوده و ۵ روز انتهایی سال جدا از ماه ها به حساب می آمده و «پنجه» نامیده می شود که البته در هر ۴ سال یک بار ۶ روز می شود. در این گاه شمار روزی به عنوان چهارشنبه و به طورکلی ۷ روز هفته وجود ندارد بلکه ۳۰ روز ماه و ۵ روز انتهای سال هرکدام با نام خاصی نام گذاری می شود. ایرانیان قبل حمله تازیان این ۵ روز آخر سال را با روشن کردن آتش جشن می گرفتند و بر این اعتقاد بودند که در این ۵ روز ارواح درگذشتگان به زمین سفر می کنند و با همراه خانواده هایشان و برای آنها برکت، دوستی و پاکی در سال آینده طلب خواهندکرد ولی بعد از حمله تازیان به دلیل مخالفت های آن روزگار در برپایی این مراسم ایرانیان روز چهارشنبه را که نزد اعراب نحس بوده را انتخاب کردند و آتش افروزی در این روز را با نحسی آن روز توجیه کردند.
در شاهنامه فردوسی اشاره هایی درباره بزم چهارشنبه ای در نزدیکی نوروز وجود دارد که نشان دهنده کهن بودن این جشن است. مراسم سنتی مربوط به این جشن ملی، از دیرباز در فرهنگ سنتی مردمان ایران زنده نگاه داشته شده است.
واژه «چهارشنبه سوری» از دو واژه چهارشنبه که نام یکی از روزهای هفته است و سوری که به معنی سرخ است ساخته شده است. آتش بزرگی تا صبح زود و برآمدن خورشید روشن نگه داشته می شود که این آتش معمولا در بعد از ظهر زمانی که مردم آتش روشن می کنند و از آن می پرند آغاز می شود و در زمان پریدن می خوانند: «زردی من از تو، سرخی تو از من» در واقع این جمله نشانگر یک تطهیر و پاک سازی مذهبی است که واژه «سوری» به معنی «سرخ» به آن اشاره دارد. به بیان دیگر شما خواهان آن هستید که آتش تمام رنگ پریدیگی و زردی، بیماری و مشکلات شما را بگیرد و بجای آن سرخی و گرمی و نیرو به شما بدهد. چهارشنبه سوری جشنی نیست که وابسته به دین افراد باشد و در میان پارسیان یهودی و مسلمان‏، ارمنی‏ها، ترک‏ها، کردها و زرتشتی‏ها رواج دارد. در حقیقت این جشن و نقش بارز آتش در آن به علت احترام گذاشتن به دین زرتشتی است.

رقص با آتـــش
امروزه در شهرهای سراسر جهان که جمعیت ایرانیان در آن ها زیاد است، آتش بازی و انفجار ترقه ها و فشفشه ها نیز متداول است. در سال های اخیر، رسانه های ایران توجه بیشتری به خطرات احتمالی ناشی از این مواد نشان می دهند.
البته مراسمی که امروزه برپا می شود به طوری کلی متفاوت با آن روزگار است چون از نظر زرتشتیان آتش نماد مقدسی است و پریدن از روی آن به نوعی بی احترامی به آن نماد تلقی می شود. جشن آتش در واقع پیش درآمد جشن نوروز است که نوید دهنده رسیدن بهار و تازه شدن طبیعت است.
جشن «سور» از گذشته بسیار دور در ایران مرسوم بوده است که جشنی ملی و مردمی است و «چهارشنبه سوری» نام گرفته است که طلایه دار نوروز است.
جشن سوری در ایران قدیم در یکی از ۵ روز آخر اسفندماه بر پا می گشت، چرا که ایرانیان شنبه و آدینه نداشتند و ماه را به هفته ها تقسیم نمی کردند؛ بلکه قبل از ورود اسلام به ایران هر سال ۱۲ ماه، و هر ماه ۳۰ روز بود که هر کدام از این ۳۰ روز نام مشخصی داشته است که به نام یکی از فرشتگان خوانده می شد. چون هرمزد روز، بهمن روز، اردی بهشت روز و غیره که پس از ورود اسلام به ایران تقسیمات هفته نیز به آن افزوده شد.
در ایران باستان در پایان هر ماه جشن و پای کوبی با نام سور مرسوم بوده است و از سوی دیگر چهارشنبه نزد اعراب «یوم الارباع» خوانده می شد و از روزهای شوم و نحس بشمار می رفت و بر این باور بودند که روزهای نحس و شوم را باید با عیش و شادمانی گذراند تا شیاطین و اجنه فرصت رخنه در وجود آدمیان را نیابند. بدین ترتیب ایرانیان آخرین جشن آتش خود را به آخرین چهارشنبه سال انداختند و در آن به شادمانی و پایکوبی پرداختند تا هم چشن ملی خود را حفظ کنند و هم بهانه بدست دیگران ندهند و بدین ترتیب چشن سوری از حادثه روزگار مصون ماند و برای ایرانیان تا به امروز باقی ماند. مختار ثقفی برای خونخواهی از عاملین واقعه کربلا، در شهر کوفه که بیشتر آنان ایرانی بوده اند از این فرصت سود برد و در زمان همین جشن که مصادف با چهارشنبه بود بسیاری از آنان را قصاص کرد.



سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:چهارشنبه سوری , :: ::  نويسنده : شیوا

من زندگی را دوست دارم ولی

از زندگی دوباره می ترسم!

دین را دوست دارم

ولی از کشیش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم

ولی از پاسبانها می ترسم!

عشق را دوست دارم

ولی از زنها می ترسم!

کودکان را دوست دارم

ولی ز آئینه می ترسم!

سلام رادوست دارم

ولی از زبانم می ترسم!

من می ترسم

پس هستم

اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!

من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم!

(حسین پناهی)



سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:حسین پناهی , روزگار , می ترسم , :: ::  نويسنده : شیوا

 

له دوای خنکانی حه ڵه بچه
سکاڵاییکی درێژم ....
نووسی بو خوا
به ر له خه ڵکی بو دره ختێکم خوێنده وه
دره خت گریا
له په ناوه باڵنده یه کی پۆسته چی وتی باشه
کێ بۆت ده با ؟
گه ر به ته مای منی بیبه م
من ناگه مه عه رشی خوا.
بۆشه و دره نگ
فریشته ی ره ش پۆشی شێعرم
وتی : تو هیچ خه مت نه بێ
من بۆت ئه به م ، هه تا سه رێ
تا که شکه ڵان
به ڵام به ڵێنت نا مێ
خوی نامه که م لێ وه رگرێ
خو ده یزانی خودای گه وره کێ ئه یبینێ
وتم سپاس ، تو هه ڵفره
فریشته ی ئیلهام هه ڵفری و
له گه ڵ خوێا سکاڵای برد
روژی دوای که هاته وه
سکرتێری پله چواری نووسینگه ی خوا
"عوبێد"ناوێ
هه ر له سه ر هه مان سکاڵا له دامێنا
به عه ره بی بوی نووسیبوم
گه وجه !!!!
بیکه به عه ره بی که س لێره کوردی نازانێ و
نایبه ین بو خوا

شیرکو بیکه س



دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:خنکانی هه له بچه , شیرکو بیکه س , , :: ::  نويسنده : شیوا

        

      

          



چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:بارش برف کامیاران 19 بهمن 90, :: ::  نويسنده : شیوا

روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می انگور کنید

مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید
مست مست از همه جا حال خرابش بدهید

بر مزارم نگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ

جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند، جمله شما کف بزنید

روز مرگم وسط سینه من چاک زنید
اندرون دل من یک قلمه تاک زنید

روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفت



شنبه 15 بهمن 1390برچسب:روز مرگم, :: ::  نويسنده : شیوا

پنهان کردن هم ندارد .
مثل خنده های تو نیست که
مخفی شان می کنی ،
یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود
مثل نجابت چشمهای تو است ،
وقتی که توی سیاهی چشمهای من
عریان می شوند .
عریانی اش پوشاندنی نیست ،
پنهان نمی شود ... .

یک روز می بوسمت !
یکی از همین روزهایی که می خندانمت ،
یکی از همین خنده های تو را ناتمام می کنم :
می بوسمت !
و بعد ، تو احتمالا سرخ می شوی ،
و من هم که پیش تو همیشه سرخم ... .
 
 
یک روز می بوسمت
 
روز که باران می بارد ،
یک روز که چترمان دو نفره شده ،
 یک روز که همه جا حسابی خیس است
یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ ،
 آرام تر از هر چه تصورش را کنی ،
 آهسته ، می بوسمت ... .
 
 
یک روز می بوسمت !
هر چه پیش آید خوش آید !
حوصله ی حساب و کتاب کردن هم ندارم !
دلم ترسیده ،
که مبادا از فردا دیگر « عشق من » نباشی .
آخر ، عشق سه حرفی کلاس اول من ،
حالا آن قدر دوست داشتنی شده
که برای خیلی ها سه حرف که سهل است ،
هزار هزار حرف باشد .
یک روز می بوسمت
به قول شاعر : 
عشق کلاس اول ،
تنها سه حرف است ،
اما کلاس آخر ،
 عشق هزار حرف است ... .
یک روز می بوسمت !
فوقش خدا مرا می برد جهنم !
فوقش می شوم ابلیس !
آن وقت تو هم به خاطر این که
 یک « ابلیس » تو را بوسیده ،
جهنمی می شوی !
جهنم که آمدی ،
من آن جا پیدایت می کنم
و از لج خدا هر روز می بوسمت !
وای خدا !
چه صفایی پیدا می کند جهنم ... !

یک روز می بوسمت !
می خندم و می بوسمت !
گریه می کنم و می بوسمت !
یک روز می آید که از آن روز به بعد ،
من هر روز می بوسمت !
لبهایم را می گذارم روی گونه هایت ،
و بعد هر چه بادا باد : می بوسمت !
تو احتمالا سرخ می شوی ،

و من هم که پیش تو همیشه سرخم



چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:می بوسمت, :: ::  نويسنده : شیوا