http://atm733.ir/?ref=1394459779
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان تانیا
دلم کرده امشب هواي شراب شرابي که از جان برآرد خروش شرابي که بينم در آن رقص مرگ شرابي که هرگز نيابم بهوش مگر وارهم از غم عشق او مگر نشنوم بانگ اين چنگ را همه زندگي نغمه ماتم است نمي خواهم اين ناخوش آهنگ را دل از سنگ بايد که از درد عشق ننالد خدايا دلم سنگ نيست مرا عشق او چنگ اندوه ساخت که جز غم در اين چنگ آهنگ نيست به لب جز سرود اميدم نبود مرا بانگ اين چنگ خاموش کرد چنان دل به آهنگ او خو گرفت که آهنگ خود را فراموش کرد
دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:دلم کرده امشب هوای شراب, :: :: نويسنده : شیوا
باران که می بارد... زمستان نیز در این برفِ بیپایان سید علی صالحی شنبه 1 مهر 1391برچسب:سید علی صالحی , :: :: نويسنده : شیوا
ده ستم برد بو چلی داری، سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:شیرکو بیکه س, :: :: نويسنده : شیوا
میانِ کتابها گشتم
میانِ روزنامههای پوسیدهی پُرغبار، در خاطراتِ خویش ...در حافظهیی که دیگر مدد نمیکند خود را جُستم و فردا را. عجبا! جُستجوگرم من نه جُستجو شونده. من اینجایم و آینده در مشتهای من. احمد شاملو کتاب تازه منتشر شده :رقص سایهها در بارانقهرمان قصه که روی سطری از قصه خوابش گرفته است، بیدار میشود و میگوید: «من که حاضر نیستم قهرمان قصهای باشم که اسمش را نمیدانم.» با وجود آنکه میدانم چنین کاری مرسوم نیست که هنوز برای قصهای که به آخر نرسیده عنوانی تعیین کنند، اما برای آنکه قصهام قهرمانی داشته باشد، مجبور میشوم از همان ابتدای کار عنوانی برای آن دست و پا کنم، البته نه هر عنوانی، بلکه عنوانی که قهرمان قصهام قبول داشته باشد. کمی فکر میکنم و بعد با خط عجیب و غریبی که خودم هم بهزور میتوانم بخوانم، روی گوشهای از بلیت اتوبوس عنوان قصهام را مینویسم. عرضه مجموع داستان رقص سایه ها در باران در کتاب فروشی زاگرس کامیاران تلفن :0872.3530887 لینک خرید و معرفی کتاب در نشر قطره سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:رقص سایهها در باران, :: :: نويسنده : شیوا
ده می کوچ باره که ت ناچی له یادم دلم سوتا له دوریت بیره دادم له وه رزی پاییزی دوریت گولی من گه لاکه ی هه لوه ریوی ده ستی بادم به بی تو ته یره که ی بی ئاسمانم که مانگ ئه مری له شه و گاری ژیانم چله ی زستانی دوری چاوه کانت هوروژمی سه د کریوه ی خسته گیانم له شاری پر له مه رگا ژیاوم له خیالت له وه رزی پاییزی دل له کی بگرم حه والت به بی تو من له ئه م شاره غه ریبم دلی ته نگم په روشی کوچی تویه له چاوی ئاسمان فرمیسک ئه باری ئه ویش وه ک من گولم دل ته نگی تویه له ناو گیژاوی خه م دا بلا بگریم بنالیم خه زانی دوریه که ی تو ئه ژاکینی خیالم شعر از : جبار شافعی زاده خواننده : اکبر اسدی لینک دانلود آهنگ -لینک مستقیم(فرمت wav است) http://loxblog.com/music/tanya68.wav
2-لینک مدیا فایر (فرمت mp3 است)
http://www.mediafire.com/?x42mx684y8yry43
3-دانلود مستقیم(فرمتmp3 nhog thdg زیپ شده) http://mkurdan.org/uploads/zip/2063043720.zip
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:اهنگ بسیار زیبا, :: :: نويسنده : شیوا
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت. روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادریست. روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند قفل افسانهییست و قلب برای زندگی بس است. من له ئێوارهکانی ئهم شاره له سینگه شهقارهکهی شهقامهکانی له بای زریانی پاییزی دهترسم! رێگای ماڵم لێ ون بووه...
من له تاپوهکانی خهوی یاسهمین له لای لایی بێ دایکی باران له ههتیو بوونی خهیاڵهکان دهترسم رێگای ماڵم لێ ون بووه...
خیابانها عبور سرد خستگی هاست.
تو شاهکار خالقی....تحقیر را باور نکن....بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش.......زیبا و زشتش پای توست......تقدیر را باور نکن.....تصویر اگر زیبا نبود.......نقاش خوبی نیستی . . . .از نو دوباره رسم کن.......تصویر را باور نکن....خالق تو را شاد آفرید.....آزاد آزاد آفرید......پرواز کن تا آرزو........زنجیر را باور نکن........دیـــروز ، همیـــن حَـوالـــی
روزها یم گذشت
یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:از من بگذرید , :: :: نويسنده : شیوا
قایقی خواهم ساخت
"سهراب سپهری" شنبه 13 خرداد 1391برچسب:قایقی خواهم ساخت , :: :: نويسنده : شیوا
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه! ادامه مطلب ... یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:من رفتنی ام, :: :: نويسنده : شیوا
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! حميد مصدق خرداد 1343" سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتي و هنوز، سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت "جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق" *من به تو خنديدم چون كه مي دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي پدرم از پي تو تند دويد و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه پدر پير من است من به تو خنديدم تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك دل من گفت: برو چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را... و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام حيرت و بغض تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت آنگاه که با ساقة تاکی بنویسم
پسرك هميشه تنهاي تنها بود. او در گوشه اي از چهارديواري اتاق خانه شان افتاده بود. و از پشت آن ديوارها هيچ جا را نمي ديد. پسرك هر روز ساعتها به ديوارها خيره مي شد ، ولي چيزي نبود كه توجه او را به خود جلب كند. او خيلي زود از تماشاي ديوارها خسته مي شد و به قالي كف اتاق نگاه مي كرد. در نقش قالي، درخت زرد تنهايي بود. پسرك هروقت درخت را تماشا مي كرد در خيال خود پرنده مي شد، روي درخت لانه مي كرد و براي درخت آواز مي خواند، آواز قشنگي كه درخت را خوشحال مي كرد. آن قدر مي خواند تا تمام برگهاي درخت سبز مي شد. در يك گوشه ديگر قالي، رنگ آبي بافته شده بود. پسرك هروقت رنگ آبي را مي ديد به ياد آسمان و دريا مي افتاد. در خيال خود پرنده مي شد و در آبي آسمان به پرواز در مي آمد. ماهي مي شد و در آبي آب شنا مي كرد. پسرك آرزو داشت آسمان و دريا را ببيند ولي هيچ كس نمي دانست كه او چقدر دوست دارد به تماشاي آسمان و دريا برود. بنابراين هيچ كس او را براي ديدن دريا و آسمان نمي برد و او همچنان دلش براي ديدن دريا و آسمان تنگ بود. آن روز هم مثل هميشه پسرك در اتاق تنها بود و درخت زرد تنهاي قالي را تماشا مي كرد كه كسي وارد اتاق شد. پسرك سرش را بلند كرد و در را نگاه كرد. زني به سراغ او آمده بود. زن به طرف او آمد و سلام كرد ولي پسرك چيزي نگفت و فقط زن را نگاه كرد. زن چند نقاشي با خود آورده بود كه آنها را يك به يك به او نشان داد: نقاشي اول آسماني بود به رنگ آبي در قابي سياه. پسرك آسمان را نگاه كرد و خوشحال شد، اما دلش از قاب سياه آسمان گرفت. زن نقاشي دوم را به پسرك نشان داد: نقاشي دوم دريايي بود، آبي آبي اما در قابي سياه. پسرك به دريا نگاه كرد و دستي روي آبي آن كشيد، اما قاب سياه نمي گذاشت دريا انگشت هاي او را خيس كند. نقاشي سوم بياباني بود به رنگ خاكستري در قابي سياه. پسرك بيابان را نگاه كرد، هيچ كس در بيابان نبود ، بيابان هم مانند پسرك تنها بود . زن نقاشي چهارم را به او نشان داد، نقاشي چهارم دشتي بود پر از گلهاي زرد اما در قابي سياه . پسرك دشت را نگاه كرد ، پروانه اي در ميان دشت به دنبال گل سرخ سرگردان بود. در نقاشي پنجم اتاقي ديد كه پسركي در گوشه اي از چهار ديواري آن افتاده بود. پسرك به ديوارها خيره شده بود و اشك در چشمهايش پيدا بود. زن نقاشي ها را گذاشت و رفت، پسرك ماند و نقاشي ها. كمي بعد زن بازگشت تا نقاشي ها را جمع كند و با خود ببرد، او شگفت زده شد. نقاشي دشت را ديد كه دستي قاب سياه آن را پاك كرده بود و براي دشت ، گل سرخي نقاشي كرده بود و پروانه بر روي آن نشسته بود. زن نقاشي دريا را نگاه كرد، دستي قاب سياه آن را پاك كرده بود و براي دريا ماهي قرمزي نقاشي كرده بود كه خود را به موجها سپرده بود. زن نقاشي آسمان را نگاه كرد، دستي قاب سياه آن را پاك كرده و براي آسمان پرنده اي سفيد نقاشي كرده بود كه در آسمان اوج مي گرفت. زن نگاهش را به نقاشي اتاق دوخت، دستي ديوارهاي اتاق را هم بودپاك كرده بود و پسرك در ميان اتاق نشسته بود و مي خنديد. زن شگفت زده به پسرك نگاه كرد. او دستهايش را به شكل خورشيد در برابر صورتش گرفته بود . دستهاي او رنگي بود، رنگ گل سرخ، درخت سبز، ماهي قرمز، پرنده سفيد و رنگ خنده پسركي كه سالها در گوشه اي از چهارديواري اتاق خانه شان افتاده بود، بر سر انگشتان او پيدا بود.
نويسنده: جبار شافعي زاده گروه سني: ب , ج یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:دیوار جبار شافعی زاده, :: :: نويسنده : شیوا
پروازی نه
آی عشق آی عشق
نه شورِ شعله
آی عشق آی عشق
آی عشق آی عشق
روزی
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:سید علی صالحی , :: :: نويسنده : شیوا
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک، خوش بهحالِ چشمهها و دشتها چهارشنبه سوری نام جشنی است که تغییر یافته مراسم باستانی پنج روز آخر سال به نام پنجه دزدیده یا اندرگاه است. این جشن برگرفته از آیین زرتشتی است که ایرانیان از ۱۷۰۰ سال پیش از میلاد تاکنون در پنج روز آخر هر سال، آن را با برافروختن آتش و جشن و شادی در کنار آن برگزار می کنند. در گاه شماری زرتشتی یک سال شامل ۳۶۵ روز یا ۱۲ ماه است که هر کدام دقیقاً ۳۰ روز بوده و ۵ روز انتهایی سال جدا از ماه ها به حساب می آمده و «پنجه» نامیده می شود که البته در هر ۴ سال یک بار ۶ روز می شود. در این گاه شمار روزی به عنوان چهارشنبه و به طورکلی ۷ روز هفته وجود ندارد بلکه ۳۰ روز ماه و ۵ روز انتهای سال هرکدام با نام خاصی نام گذاری می شود. ایرانیان قبل حمله تازیان این ۵ روز آخر سال را با روشن کردن آتش جشن می گرفتند و بر این اعتقاد بودند که در این ۵ روز ارواح درگذشتگان به زمین سفر می کنند و با همراه خانواده هایشان و برای آنها برکت، دوستی و پاکی در سال آینده طلب خواهندکرد ولی بعد از حمله تازیان به دلیل مخالفت های آن روزگار در برپایی این مراسم ایرانیان روز چهارشنبه را که نزد اعراب نحس بوده را انتخاب کردند و آتش افروزی در این روز را با نحسی آن روز توجیه کردند. رقص با آتـــش سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:چهارشنبه سوری , :: :: نويسنده : شیوا
من زندگی را دوست دارم ولی
له دوای خنکانی حه ڵه بچه شیرکو بیکه س
روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دور کنید مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید بر مزارم نگذارید بیاید واعظ جای تلقین به بالای سرم دف بزنید روز مرگم وسط سینه من چاک زنید روی قبرم بنویسید وفادار برفت پنهان کردن هم ندارد .
مثل خنده های تو نیست که
مخفی شان می کنی ،
یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود
مثل نجابت چشمهای تو است ،
وقتی که توی سیاهی چشمهای من
عریان می شوند .
عریانی اش پوشاندنی نیست ،
پنهان نمی شود ... .
یک روز می بوسمت ! یکی از همین روزهایی که می خندانمت ،
یکی از همین خنده های تو را ناتمام می کنم :
می بوسمت !
و بعد ، تو احتمالا سرخ می شوی ،
و من هم که پیش تو همیشه سرخم ... .
یک روز می بوسمت
روز که باران می بارد ،
یک روز که چترمان دو نفره شده ،
یک روز که همه جا حسابی خیس است
یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ ،
آرام تر از هر چه تصورش را کنی ،
آهسته ، می بوسمت ... .
یک روز می بوسمت !
هر چه پیش آید خوش آید !
حوصله ی حساب و کتاب کردن هم ندارم !
دلم ترسیده ،
که مبادا از فردا دیگر « عشق من » نباشی .
آخر ، عشق سه حرفی کلاس اول من ،
حالا آن قدر دوست داشتنی شده
که برای خیلی ها سه حرف که سهل است ،
هزار هزار حرف باشد .
یک روز می بوسمت
به قول شاعر :
عشق کلاس اول ،
تنها سه حرف است ،
اما کلاس آخر ،
عشق هزار حرف است ... .
یک روز می بوسمت !
فوقش خدا مرا می برد جهنم !
فوقش می شوم ابلیس !
آن وقت تو هم به خاطر این که
یک « ابلیس » تو را بوسیده ،
جهنمی می شوی !
جهنم که آمدی ،
من آن جا پیدایت می کنم
و از لج خدا هر روز می بوسمت !
وای خدا !
چه صفایی پیدا می کند جهنم ... !
یک روز می بوسمت !
می خندم و می بوسمت !
گریه می کنم و می بوسمت !
یک روز می آید که از آن روز به بعد ،
من هر روز می بوسمت !
لبهایم را می گذارم روی گونه هایت ،
و بعد هر چه بادا باد : می بوسمت !
تو احتمالا سرخ می شوی ،
و من هم که پیش تو همیشه سرخم
دیوونه کیه؟ جواب زنده بودنم مرگ نبود؛ جون شما بود؟ اون همه افسانه و افسون ولش؟ دیوونه کیه؟ پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟ تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه چشمای من آهن انجیر شدن دیوونه کیه؟ دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:دیوونه کیه؟, :: :: نويسنده : شیوا
سلام! یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:حال همه ما خوب است , :: :: نويسنده : شیوا
برهنه به بستر بی کسی مردن
تو از یادم نمی روی
خاموشی به رساترین شیون آدمی
تو از یادم نمی روی
گریبان برای دریدن این بغض بیقرار
تو از یادم نمی روی
سوزن ریز باران بر پیچک و ارغوان
تو از یادم نمی روی
سفری راه از تمام دوستت دارم تنهایی
تو از یادم نمی روی
تو ... ، تو با من چه کرده ای
که از یادم نمی روی
دیر آمدی درست ...
پرستار پروانه و ارغوان بوده ای
خواهر غمگین ترین ترانه
از هق هق گریه بوده ای درست ...
اما ، از من و این اندوه پر سینه
بی خبر چرا
هی دردت به جان بیقرار پر از گریه ام
پس این همه سال و ماه ساکت من
کجا بوده ای ...؟
حالا که امدی
حرف ما بسیار ... وقت ما اندک ...
اسمان هم که بارانی ست .
شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ، زندگی یعنی چه !؟ مادرم سینی چایی در دست ، گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من خواهرم ، تکه نانی آورد ، آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ، به هوای خبر از ماهی ها دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت و به لبخندی تزئینش کرد هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم پدرم دفتر شعری آورد ، تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ، و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم : زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست رود دنیا ، جاری ست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم قصه آمدن و رفتن ما تکراری است عده ای گریه کنان می آیند عده ای ، گرم تلاطم هایش عده ای بغض به لب ، قصد خروج فرق ما ، مدت این آب تنی است یا که شاید ، روش غوطه وری دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!! زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر زندگی ، جمع طپش های دل است زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند زندگی ، بازی نافرجامی است ، که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ، شعله ی گرمی امید تو را ، خواهد کشت زندگی ، درک همین اکنون است زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی ظرف امروز ، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با ، امید است زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است روح از جنس خدا و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند زندگی ، رخصت یک تجربه است تا بدانند همه ، تا تولد باقی ست می توان گفت خدا امیدش به رها گشتن انسان ، باقی است زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق زندگی ، فهم نفهمیدن هاست زندگی ، سهم تو از این دنیاست زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ، آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم ، در نبیندیم به نور در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل ، برگیریم ، رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است سهم من ، هر چه که هست من به اندازه این سهم نمی اندیشم وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است زندگی شاید ، شعر پدرم بود ، که خواند چای مادر ، که مرا گرم نمود نان خواهر ، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست من دلم می خواهد ، قدر این خاطره را ، دریابم زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شیشه قلب من از سنگ دلت ساخته شد ،
زین سبب یکتا بود صیقلی یافت به آب دیده ، زین سبب زیبا بود دید از دور دلت را و دوید ، بس که او شیدا بود و یکی بوسه بزد بر دلکت ، چون که بی پروا بود ناگهان سنگ دلت قلب مرا سخت شکست ، شیشه نا پیدا بود! و دلت هیچ نگفت ، حتی آه!! چون که از خارا بود...
کامیاران ( قتل بید ها به دست دولت ) من همی دارم سخن با تو ؛ فقط با تو ! با قلم موی سکوت
جمعه 6 اسفند 1389برچسب:دوستت دارم, :: :: نويسنده : شیوا
به خانه مي رفت |